بگذريم از اين حرفها. سخن مهمتری در دل دارم. روی سخنم بيشتر با نسل جوان اپتومتری ايران است. نمی خواهم فکر کنيد که آنچه با شما می گويم ناشی از نخوت پيروزی است. نمی خواهم بگويم راه ساده ای در پيش است. می خواهم بگويم من چه اشتباهاتی را در سن شما کردم تا شما همان اشتباه ها را تکرار نکنيد. می خواهم بدانيد که در بيرون از ايران همسنهای شما چه می کنند و چگونه فکر می کنند تا شما هم غير از آنچه در اطرافتان می بينيد، بدانيد که راههای ديگری هم هست. اصلاً چرا بيرون از ايران؟ بيرون از اپتومتری ايران همسنهای شما چه می کنند؟
از همان ابتدای دانشجويی من (اواخر دهه شصت) صحبت هميشه اين بود که اپتومتری چنين است و چنان. اين ماجرا ادامه داشت تا آخرين روزی که من در ايران بودم. يک روز يکی از حضرات بخيل، نامه می داد که اپتومتريستها حق استفاده از افتالموسکپ ندارند. ما می سوختيم که در خارج از کشور، اپتومتريستی را به چهار ميخ مجازات کشيدند که چرا فاندوس بيمار را چک نکرده تا ديابت او را شناسايی کند. روز ديگر می گفتند که فلان گروه بخيل در صدد تعطيل کردن قسمت عينکسازی مطبهای اپتومتری است. روز ديگر فلان کس از طبقۀ سوم بالای مطب بنده با خشم و فرياد می آمد پايين و داد می کشيد که اگر من مطب اين اپتومتريست مدعی چشم پزشک بودن را نبستم!!! هر روز هم تن ما لرزيد و لرزيد و لرزيد. بعضی ها ايستادند و شکر خدا هرگز هم وانماندند. بعضی ها چاره را در اين ديدند که بروند و با قدرتی بيشتر برگردند. بعضی ها هم چاره را در اين ديدند که بروند و سختی های جاهای ديگر را تحمل کنند و برنگردند. شما همکار جوان من، جزو کداميک از اين گروهها خواهی بود؟ انتخاب با شما است و هر کدام از اين مسيرها، سختی های خود و لذت ها ی خود را دارد، منفعتها و ضررهای خود را دارد. فقط يک راه به نظر من غلط است و من آن راه را طی کرده ام و نمی خواهم شما هم اسير آن مسير بشويد چون چندين سال از گرانبهاترين سالهای عمرم صرف اين اشتباه شد.
راه غلط اين است: در طی سالهايی که بعد از اخذ مدرک کارشناسی در ايران کار کردم، بخش بزرگی از نيروی روانی من صرف فکر کردن به اين شد که چرا رشته ما انقدر مظلوم است. بتدريج اين تفّکر در ذهن من قالب شد که کلاً چرا در همه محيطهای کاری، به ما ظلم می شود. پله بعدی اين قهقرای روانی اين بود که چرا به من ظلم می شود. چرا فلان آقای دکتر، با من فلان رفتار را می کند، چرا فلان همکار اپتومتريست با من چنين کرد و چرا و چرا و چرا و چرا و ... مغز من به هيچ چيز ديگری فکر نمی کرد جز همين. به زور از مغزم کار می گرفتم. به شدت کار می کردم، ولی فشار روانی و چراها و احساس قربانی بودن رو به افزايش بود. احساس می کردم در شرايطی هستم که کمتر توان تغيير دادن و کنترل کردنش را دارم. همين احساس ناتوانی فرسوده ام می کرد و هر آنچه می کردم را برايم تقريباً بی جلوه می کرد. روزی يکی از دانشجويان جمله ای را به نقل از پدرش گفت که هرگز فراموش نخواهم کرد و منشاء تغييرات فکری مهمی در ذهن و روش فکر کردن من شد. او گفت: "اگر کنار خيابانی پر از گل بايستی، هر ماشينی که رد می شود قدری گل به رويت خواهد پاشيد. اما مهم اين است که اگر يک ماشين گل بپاشد يا يکصد ماشين، در هر حال خرجش يکبار حمام کردن است."
۱ نظر:
حق با دکتر صفوتی است . من هم سالها همین دغدغه ها را داشتم : چرا رشته ما انقدر مظلوم است. چرا در همه محيطهای کاری، به ما ظلم می شود و چرا و چرا و چرا و چرا و ... ولی اکنون در میانسالی بی سرو صدا در مطب خودم مشغول کارم هستم و از تجویز لنز و دارو تا در اوردن پلیسه و ... را انجام میدهم منتهی راهش را یاد گرفته ام که چکونه این کارها را بکنم و دچار دردسر نشوم. وقتی قانون نمیتونه جلوی عینکسازان بیسواد را بگیره چجوری میخواد جلوی منو بگیره ؟؟
ارسال یک نظر